اوای جنون پارت۵

Maeora · 13:52 1400/07/08

ادامه 

سریع زنگ بزن جاللی، بگو عکس و اطالعات چاقو و پتویی که همراه رستاک 
فرستاده شده رو برامون بفرسته...
شهرام سر تکان داد و سریع با جاللی تماس گرفت. اهورا رو به سعید گفت:
-توئ م برگرد خونه، اینجا اتوبوس و ماشین بین راهی به مسیر تهران زیاده... اتفاقات
امروز رو هم به طور کامل فراموش می کنی، مفهومه؟ 
-ولی آخه...
-مفهومه؟ 
چنان محکم گفته بود که سعید آب دهانش را قورت داد و سرش را تکان داد و از 
آنجا دور شد.
دوباره سمت نوشته دیوار برگشت. دست خط التین بود، اما اصال واضح نبود چه
نوشته بود. با شنیدن صدای شهرام از جا برخواست. شهرام با سر به عکس هایی که 
روی صفحه تلفنش مشخص بود اشاره کرد و گفت:
اهورا نگاهی سرسری به عکس ها انداخت و بعد عکسی از نوشته دیوار انداخت وچاقو و پتو و اطالعاتی که میخواستی...
در حالیکه سمت ماشینش میرفت، گفت: 
از ماشین پیاده شدند. از همه پرس و جو کردند و عکس رستاک را به یکی یکیسوار شو بریم... هرچی که هست، به این روستا مربوطه و آدماش!
افراد، نشان می دادند اما همه بی اطالع بودند.
اهورا کالفه روی نیمکت نشست و دستی بین موهایش کشید و سیگارش را روشن
کرد. هوا کامال تاریک شده بود و از اینکه بعد از این همه تالش به چیزی دست پیدا
نکرده بود، عذاب می کشید

 

 

کات