اوای جنون پارت۶

Maeora · 13:55 1400/07/08

ادامه مطالب

رمان آوای جنون
شهرام کنارش نشست و ساندویچی که در آن گیر و دار و شرایطی که قرار گرفته 
بودند، بهترین شام محسوب میشد را روی پایش گذاشت و گفت :
-نکش این سیگارو... 
-جاللی زنگ نزد؟ 
-چرا...
-خب؛ چی گفت؟ 
-نمیدونم... وسط ماموریت بودیم ریجکت کردم. 
اهورا نوچ بلندی کشید و سیگارش را زیر پایش خاموش کرد.
-یه چیزی این وسط میلنگه شهرام!
-چی؟
-این مسئله هرچی که هست، بیخ و بن داره و همینجوری روی حساب باج گیری 
یا هر دلیل سطحی دیگه نبوده. رستاک، آدمی بود که هرجا میرفت، وجودش یه 
گنج محسوب می شد. پس دلیل قتلش فقط یه چیز می تونه باشه... انحراف 
خودش!
شهرام حرفی نزد. ذهنش درگیر حرف های اهورا شده بود. اهورا ادامه داد:
-این روستا و قتل مسخره و گذاشتن جنازه گوشه دیوار هم فقط برای رد گم کنی 
بوده...
-که ما رو گیر بندازن؟ 
-ما نه! افرادی مثل رستاک. ما خود به خود پامون باز شد به این پرونده و هنوز 
 ل فکرشون به ما خطور کنه. بین 
حتی سرهنگ ملکی هم در جریان نیست. اونا محال فکرشون به ما خطور کنه.