اوای جنون پارت ۲

Maeora Maeora Maeora · 1400/06/31 11:08 · خواندن 3 دقیقه

ادامه 

دستش را کالفه بین موهایش کشید. دادگاه همیشه خسته اش می کرد اما این بار 
شاید چون آخرین نفر از آن گروه را پای چوبه دار کشیده بود،عصبانیتش تاحدودی 
کمتر بود. با سر به سربازی که مسئول محافظت از متهم بود اشاره کرد. سرباز متهم 
را بعد از دستبند زدن، از جا بلند کرد و به سمت در رفت. 
پرونده را در دستش فشرد و با اخم غلیظی که بین ابروانش جا خوش کرده بود، از 
جا بلند شد و از دادگاه بیرون رفت. سوار ماشین شد و رو به راننده گفت:
-برمیگردیم ستاد. 
-اطاعت قربان. 
با قدم های بلند سمت اتاق رفت و وارد شد. شهرام پشت سیستم نشسته بود که 
با شنیدن صدای در، لحظه ای چشم از مانیتور گرفت و اهورا سالمش را علیک داد
و او دوباره به کارش مشغول شد.
با صدای زنگ تلفن، انگشت شست و اشاره اش را روی چشمانش فشار داد و با
دیدن اسم سعید آیکون سبز را کشید:
-بهتره کار مهمی داشته باشی!
-اهورا... کجایی؟ 
لحن سعید آرام نبود و ترس، تا حدودی در آن مشخص بود. 
-چی شده؟
سعید آب دهانش را محکم قورت داد و گفت:
-گفتم مزخرف نگو!
سعید لب هایش را محکم به هم فشار داد. سر هرکه را می خواست می توانست 
شیره بمالد. اما اهورا، کامال فرق داشت.عید عصبانی نشو، خب؟ -خیلی خب؛ راستشو میگم اما
اهورا حرفی نزد و سعید به خوبی می دانست این سکوت از جانب اهورا، یعنی
منتظر ادامه حرفش است. 
-یه سری لنز و قطعات احتیاج داشتیم، که چون این ماه وضع مالی مون خوب نبود، 
مجبور شدیم بگیم یه دالل واسهمون از چین وارد کنه و با هزینه کمتر باهامون 
حساب کنه... داشتم میرفتم سفارشارو تحویل بگیرم. 
اهورا نیم نگاهی به چهره او انداخت. این بار مطمئن بود حرف سعید حقیقت دارد.
شهرام از آینه بغل به سعید نگاه کرد و با لحنی که با تمام قوا سعی در حفظ جدیتش 
داشت، گفت: 
-خودتو لو دادی که مرد حسابی؛ همین االن میشه عین آب خوردن بهت دستبند 
بزنیم و برداریم ببریمت بازداشتگاه که بشی مایه عبر ت خلق...
سعید پوف بلندی کشید و گفت:
-بیخیال بابا! یه پرونده گنده قتل مفت و مجانی جلوتون وا شده، می خواین ولش
کنین و بیاین سراغ م ن بدبخت که از روی نداری مجبور به این کار شدم؟ !
-پرونده قتل که مهم تره، اما فکر نکن تو هم همینجوری از دستمون ق سر در رفتی...
-خداکنه هیچکس گیر شما دوتا نیفته! تا پدر آدم و درنیارین فر و نکنین توی 
آستینش که بی خیال نمی شین ..
شهرام کوتاه خندید و اخم روی پیشانی اهورا، غلیظ تر شد.
 اونجا کلی راهه. تا بخوام برگردم و برم یقربون دستت پسرخاله من همینجا پیاده میشم. ماشینم هم بیمارستان مونده، تا 
پ اش، همه پولی که واسه دالل نگه داشته
بودم و باید صرف کرایه مترو و تاکسی کنم...اگر منظورت از ماشین، همونه که رستاک رو باهاش جا به جا کردی، باید بگم که 
اون ماشین توقی ف...
سعید با صدایی که ناخواسته بلند شده بود، گفت:
-چی؟ ! توقیف! تروخدا کوتاه بیا اهورا! تو منو از خانوادهام هم بهتر میشناسی،
میدونی که توی مدت عمرم حتی به یه اسلحه پالستیکی هم دست نزدم... اصال من 
 ل
ما این داستانا نیستم... 
 ل -کسی که قاچاق میکنه
ما هر چیز دیگه هم می تونه باشه؛ گاماس گاماس! 
 م شما 
-قاچاق کدومه مرد حسابی؟ همش چند تا دونه لنزه که اونم به پیشنهاد بهرا
بوده...
شهرام یک تای ابرویش ر ا باال داد.
 م ما؟ 
 م شما بود. دادا ش جناب عالی و دوماد ایشون! واسه من فقط یهحاال دیگه شد بهرا
-از اولش هم بهرا
همکاره و بس...
کاالی قاچاق نبردیمت آب خنک بخوری ! توقیف ماشین که چیزی نیست، باید حاالفعال کاری با بهرام نداریم؛ اما تو برو خداتو شکر کن همین االن به جرم مصرف 
حاالها بری و بیای و تعهد و امضا بدی و اعترافاتت و ضمیمه پرونده کنی، تازه اونم 
اگر، اگر قاضی پرونده قانع بشه که تو بیگناهی و صرفا از روی نوع دوستی
رستاک و رسوندی بیمارستان...
سعید گیج نگاهشان می کرد و چون حرف های سعید کف دستش را روی پیشانی اش زد و روی صندلی وا رفت.