اوای جنون پارت۳

Maeora · 13:46 1400/07/08

ادامه 

یا ابوالفضل! بدبخت شدم! همین مونده مهر سابقه دار بودن هم بخوره پای کارنامه 
سیاهم...
اهورا، سیگار دیگری روشن کرد و نیم نگاهی به شهرام که به سختی خنده اش را
کنترل میکرد انداخت و بعد دوباره چشم به جاده دوخت و خطاب به سعید گفت: 
-اگر آدرس درست و بدی و باهامون همکاری کنی، شاید از جرائمت کم بشه و عفو
بهت بخوره... تاکید میکنم، شاید!
سعید تیز سر جایش نشست و چشمانش به وضوح برق زد: 
-نوکرتم هستم! هرچند تو بی مرامی و یه پا در میونی نمیکنی که من و نبرن 
ُه اما من مثل تو نیستم و به خاطر جون خودم هم که شده، مرام میزارم و ُلفتونی،
آدرس دقیق و میدم... همین فرمون و برو و بعد بپیچ به راست...
اهورا طبق آدرسی که سعید میگفت، ماشین را حرکت میداد. چند کیلومتر دورتر 
از روستا، ماشین را نگه داشت و پیاده شدند. سعید سمت دیوار خرابه ای که
مشخص بود باقی مانده یک دروازه قدیمی است، رفت و به گوشه آن اشاره کرد و
گفت:
-همینجا بود... دقیقا اینجا، توی یه پتو پیچیده بودنش و روی زمین افتاده بود...
اهورا که گوشه دیوار نشسته بود و مشغول خواندن متنی که روی آن بد خط و کج 
نوشته بودند شده بود، با این حرف سعید سر بلند کرد و گفت:
-پتو؟ 
سعید سرش را تکان داد که اهورا غرید:
-چرا زودتر نگفتی!
و بعد از مقابل نگاه متعجب سعید گذشت و رو به شهرام گفت:
-شماره دکترهرو گرفتی؟

 

 

 

 

تموم